12th August

ساخت وبلاگ

قشنگ جان ها سلام به روی ماه همه تون .

اون روزی که من بتونم وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی رو تبدیل به یه روتین کنم که واقعا ازش لذتی که باید ببرم کی میرسه ؟؟؟

مستقیم برم سر اصل مطلب یا غیر مستقیم ؟؟؟

خوب خدا رو شکر که یه مدت قابل توجهی از اتفاق هایی که بعد از پست پیشین افتاد گذشته وگرنه الان باید باز مینشستیم دسته جمعی گریه میکردیم :(

خوب من مشابه کاری که میخواستم بکنم رو کردم.

یعنی تنها رفتم سر قراری که سیاوش قرار بود برای دیدن کوروش بیاد .

طبیعتا اولش داغ کرد .

بعدش براش توضیح دادم که بابا ما احتیاج داریم حرف بزنیم.

و بعدش همینجور که روشو ازم برگردونده بود گفت گوش میدم و من شروع کردم به حرف زدن.

تمام حرفم این بود که راه سختی که تو داری به لحاظ تجربه ی جدایی از عزیز زندگیت میگذرونی ، منم دارم میگذرونم .

و میخوام اینو بدونی جدا شدن تمام ابزار باقی مونده برای بقا بود برام .

دیگه توان کوچکترین رو به رویی و بحث و شنیدن فریاد و دیدن حال خودمون -خودم ، تو و کوروش - رو تو یه خونه نداشتم .

نه که نمیخواستم چیزی درست شه .نه که میخواستم حال تو رو بگیرم. بلکه توانم همین قدر بود که ازت دور شم.هیچ کار دیگه ای نمیتونستم بکنم چون هم رنجیده بودم هم گم شده بودم هم عصبانی بودم .

حالا هم تنها چیزی که میخوام اینه که بتونیم درمورد جدا شدنمون حرف بزنیم. دشمنی نکنیم. چون این کارها فرصت پدر مادری کردن برای کوروش رو از جفتمون میگیره. رفتار دوستانه رو مرهم زخم جدایی کنیم . به هم احترام بذاریم در این جهت که برای کوروش حضور امن و موثر داشته باشیم.

خیلی زود شروع کرد جواب دادن و تمام حرفش این بود که دقیقا نیتت زمین زدن و اذیت کردن من بود.

تو فقط میخواستی بیای یه کیس بهتر از من برای زندگی پیدا کنی حتما .

تو خودخواهی و به تنها کسی که فکر نمیکنی کوروشه .

و اینکه تو خانواده ات بهم این و اونو گفتن.

من اونجا فهمیدم جز شوهر خواهر منچستر یکی از شوهر خواهرام که شما نمیشناسید و شماله تمام صحبت های باقی اعضای خانواده در باب جدایی ما ، نظرشون ،قضاوتشون که البته به زعم خودشونه و همه و همه چیز رو مو به مو در پوشش اخی سیاوش تو مظلوم واقع شدی به همسر گزارش میده ....

بعد یه طومار درمورد چیزهایی که بابتشون از خانواده ام ناراحت شده تحویلم داد. گفتم روزی که از خونه میرفتم بهت گفتم بذار این بین من و تو حل و فصل بشه و به کسی خبر نده. ولی تو حتی اون دو ساعت آخر رو نیومدی با خودم حرف بزنی سریع رییس جمهور ایران رو هم خبر کردی.

در حالی که من اون موقع بهت گفتم یه کم دور بمونیم. خوب وقتی تو با همه حرف زدی و از تمام جزییاتمون با خبرشون کردی معلومه که با خودشون حرف میزنن و تحلیل میکنن. ضمن اینکه اگه از حرفی ناراحتی باید به خودشون بگی الان هم ، نه به من .

میدونی واقعا به چی فکر میکنم ؟؟؟ تا دو ماه بعد رفتنم پیام های عاشقانه میداد و این حرفش رو یادم نمیره که گفت تو عزیزترین آدم زندگی منی . من پا پس نمیکشم. ازم دور بمون بهت حق میدم .ولی همه چیز رو تا چند ماه دیگه درست میکنم و برت میگردونم .

میرم سر کار و زبانمو میخونم . خونه اجاره میکنم و ماشین مورد علاقتو میخرم .

حالا بماند که اینها اصلا مشکلات اصلی من نبودن ، ولی اخه الان نگاه میکنم به اینکه 9 ماه از این حرف ها میگذره و همه اش وعده های پوچ بودن. من تلاشی نمیبینم که واقعا برای خاطر برگشتن ما کرده باشه. جز اینکه بینمون رو سرشار از دشمنی کنه با حرف زدن پشت سرم ، با تهدیدم ، با شوروندن خانوادم علیه ام ،با حرف ها و تهمت های نا مربوط همیشگیش....

گفت اومدی اینجا با چند تا سینگل مام آشنا شدی هول برت داشت خواستی زندگی مثل اونا داشته باشی...

ازش پرسیدم اصلا میدونه زندگی یه سینگل مام چجوریه ؟؟؟

بهش گفتم تو میتونی جای من زندگی کنی ؟ من حتی تا مرز از دست دادن کلاس ریاضیم پیش رفتم اگه استادم باهام راه نمیومد. الان میخوام برم کلاس رانندگی شهری .نمیتونم.

برای رشته دانشگاهی مورد علاقه ام هنوز نتونستم اقدام کنم .

من تقریبا شهر رو نمیتونم تو شب ببینم. هیچ تفریحی اگر که همین رفقا نباشن که شامی نهاری با هم بخوریم ندارم .

فقط منتظرم سر ماه حقوق دولتیم رو بگیرم و نمیتونم باهاش هرچی که دوست دارم رو بخرم چون باید مواظب هزار تا چیز باشم

چه زندگی سینگل مامی؟؟؟

باز ازش خواستم با آرامش مسیرمونو پیش ببریم. این آتیش بینمون که نمیذاره حرف بزنیم رو خاموش کنیم. نذاریم کوروش بیش تر از این داد و فریاد های باباشو بشنوه .

میدونی چی گفت ؟؟؟  گفت این روشن فکر بازی ها رو کمتر از ده درصد مردم جهان انجام میدن . برای باقی جدایی مساوی جنگه . ما هم از اون ده درصد نیستیم .

گفت هر روز آزو میکنم بمیری.

الانم دارم مرتب کار میکنم که کوروش رو با کمک یه وکیل خوب ازت برای همیشه بگیرم .

تو میتونی بیای بهش سر بزنی .ولی نمیذارم کنارت باشه.

گفتم باشه. بعد که گرفتی چی ؟چجوری سر کار میری؟ فکری برای بردن اوردنش از مدرسه کردی؟ فکر کردی که هر روز فقط از ساعت ده تا دو میتونی کار کنی و در نتیجه تقریبا هیچ کار درست درمونی پیدا نمیکنی؟؟ تمام روز بعد مدرسه و اخر هفته ها باید با کوروش باشی ؟

گفت اره وقتی بیارمش دیگه کار نمیکنم. میرم کالج زبان میخونم :/

همین الانشم کوروش انقدر زبانش خوب شده که کاملا قاطی حرف میزنه و باباش اصلا انگلیسی هاشو نمیفهمه..

گفتم هر کاری ازت برمیاد برای گرفتنش بکن اما قبلش با خودت انقدر صاف شو که برای انتقام نباشه و به کوروش هم فکر کرده باشی .

گفت بگیرمش دل خودم اروم تره و همین کارم میکنم.

بعدم گفت صفحه اینستاگرامت رو دیدم که چند تا فالوئر پسر از انگلیس داری. برای همین اینجایی اصلا

و اینکه خواسته ات جدایی بود که جدایی دیگه چیز بیشتری نخواه. یعنی طلاق بده نیستم.

اون روز خیلی با گریه حرف زدم . ولی خوب اهمیت ندادم که گریه میکنم. تمام چیزهایی که میخواستم بگم رو گفتم.

 و یه چیزی برام روشن شد. اینکه اصلا راهی نیست که ما به نقطه نظر مشترکی برسیم و بتونیم صلح با هم رو در طول جدایی تجربه کنیم .

سیاوش اصلا یه کلمه از حرفهامو نشنید انگار.

اخرش هم گفت هنوز اگه برگردی میبخشمت بخاطر کارایی که کردی :/ اگه مادری هستی که بویی از عاطفه برده برمیگردی. اگه نه خیلی خودخواهی

و همینجوری از هم خداحافظی کردیم. من از شدت حرف زدن با گریه و بغض کردن وسط حرف زدن های اون دچار گلو درد شده بودم تو راه برگشت.

برگشتم.در حالیکه برای فرداش گفت میاد کوروش رو ببینه.

صبح روز بعد من انقدر حالم بد بود که باورتون نمیشه.تب و لرز وحشتناک. گلو درد وحشتناک. شب قبلش هم کلی گریه داشتم تو خلوتم.کلی عزاداری داشتم...

بدن درد شدید داشتم.

بهش پیام دادم حالم خیلی بده .

ولی باز گفت من باید امروز ببینمش.

با خودم گفتم تا عصر که قرار داریم اگه بهتر شدم میریم.

تا عصر حالم انقدر بد بود که دو بار زنگ زدم آمبولانس.

یادم باشه از سیستم درمانی اینجا بعدا به تفصیل بنویسم .

حالا ساعت قرار رسیده بود.

اونم پشت هم پیام میداد.

فکر کردم حالا که حرف از صلح و فلان زدم من نذارم دوباره دیوونه شه و دعوا بشه، نذارم فکر کنه عمدا نمیخوام بچه رو ببینه.

هرچند تو پست قبل نوشتم اصلا دیدار بچه رو در ازای طلاق معامله کنم. ولی باز پشیمون شدم. نمیخوام منم اونجوری باشم. من راه درستو میرم. این در هم تا ابد بسته نمیمونه. خدا برام بازش میکنه ...

اون روز رفتم. چجوری ؟؟؟  با حال نزار

رفتم پارک نزدیک خونه. مثلا یه ربع پیاده روی

وقتی رسیدم فقط رو نیمکت پارک افتادم .

به شدت بد احوال بودم . کاپشن پوشیده بودم و دو تا بارونی دیگه هم دور خودم پیچیده بودم از شدت لرز

در حالی که هوا عالی بود .

پدر و پسر که مشغول بازی شدن من چشمهام رو میبستم ولی صداشون رو میشنیدم.

داشت خوابم میبرد و یه جورایی خواب و بیدار بودم که با فریاد های سیاوش از خواب پریدم .

مینااااا این چی میگه ؟؟؟

خوب من طبیعتا فکر کرده بودم یه روز ممکنه کوروش از حمید حرفی بزنه و اون روز رسیده بود .

داد میزد حمید کیه که کوروش میگه دوست جدیدمه.

گفتم خوب خودش که داره میگه دوستشه.

گفت ازش پرسیدم چه قدیه و کوروش گفته همقد منه :/

برای باباش گفته بود با حمید رفتیم پارک و با من بازی کرده .و دیگه فحش بود که از تو گوشام میرفت تو مغزم.

تو هوسبازی. برای همین کثافت کاریا اومدی انگلیس. بعدم یه عالمه فحش برای حمید

و اینکه گفت من میدونم تو اینستا یکی از اونایی که دنبالت کرده همینه اسمش و پیداش میکنم و میترکونمش و کلی تهدید دیگه که اگه هر مردی ببینم هر جا کنار تو یا کوروشه میزنم و فلان میکنم و بهمان .... مهم هم نیست کی باشه. شوهر دوستاتم حق ندارید نزدیکشون باشید.

من اصلا نفهمیدم چجوری برگشتم خونه.

میدونی به حالم خیلی فرق نمیکنه. در هر صورت سیاوش دنبال چنین چیزی بود . در هر صورت من ایرانم بودم اوضاع بد تر از اینو تجربه کردم باهاش.

یه مدتی بود بهت گفته بودم از حمید فاصله گرفته بودم .

یعنی انقدر خراب بودم که تا رسیدم بهش پیام دادم خیلی حالم بده به دادم برس.

خوب دیگه نگم که سه روز تمام چجوری برام دارو و شلغم و گل و دمنوش و همه چی اورد و حضور داشت...

چقدر ممنونشم.

مجبور بودم بهش بگم که بابای پسر میشناسدش و مواظب باشه.

واقعا نمیدونستم چه کار کنم.

اینجا یه مددکار اجتماعی دارم که بعد چند روز مریضی وقتی صدام برگشت بهش زنگ زدم و گفتم نمیدونم چه کار کنم. گفت باید زنگ بزنی پلیس. و سه روز هم درگیر پلیس بازی شدم ولی گفتم نمیخوام شکایت کنم فقط میخوام گزارشم ثبت بشه.

چون سیاوش اگه ازش به هر دلیل شکایت بشه دیگه باید خواب پاسپورت انگلیسی رو ببینه .و بعد تو همه ی جنبه های زندگیش تاثیر میذاره .

زندگیم تا همین چند روز پیش جهنم بود.

یعنی انقدر داغون بودم خدا میدونه. الانم هر بار بیرون باشم همش استرس دارم، همش فکر میکنم دارم تعقیب میشم. در حالی که میدونم مالیخولیایی شدم.

پری شب حمید گفت که یه شهر بازی پیدا کردم . بیا کوروش رو ببریم .از این حال بیرون بیاید بچه گناه داره و فلان

گفتم باشه.

بعد دیدم میگه نمیخوام نگرانت کنم اما امروز یکی از همکارام گفت یکی به فلان اسم دنبالت میگرده . معلوم شد همکار حمید رو توی اینستا فالو داره و این یارو یه عکس دسته جمعیشون رو استوری کرده و نمیدونم چجوری بابای پسر حمید رو شناخته.

از آقای همکار شماره و آدرس حمید رو خواسته.

طرف هم گفته من پیچوندمش و گفتم فقط کار میکنم باهاش.

دروغ چرا ترسیدم . خیلی.

یعنی رواست که من آش نخورده و دهن سوخته باشم ؟؟؟  رواست که اصلا حمید دخلی به جدایی من نداشته باشه ولی سیاوش اینو نفهمه و باور نکنه ؟ رواست من نتونم یه مرکز شهر برم با دوستام چون میترسم دیده بشم ؟

حالم خیلی بد بود ولی با لایف کوچم که حرف زدم گفت بیا به این فکر کن اول تا آخرش ممکن بود بفهمه. الان فقط کوروش مثل کاتالیزور عمل کرده. بیا فکر کن این بهترین اتفاقی بود که میتونست بیفته . بذار اون فکر کنه تو اصلا نیتت و رفتارت خرابه . اولین بار که نیست ؟

واقعا بعدش آروم شدم .به لحاظ اینکه تا الان هر چی شده اتفاق بدی نبوده . فقط استرس اینو دارم اگه بابای پسر حمید رو واقعا پیدا کنه چی میشه. برا چی باید دنبالش باشه ؟ چه اتفاقی پیش رومه ؟

یعنی زندگیم شده فیلم .

اگه از این شهر برم پروسه ی خونه گرفتنم میترکه و کلی باید بیشتر منتظر شم .اصلا تحمل اینو ندارم

دو اینکه لندن که الان رویاست اگه برم فقط میمونه منچستر که اونم کابوسه. اصلا نمیخوام نزدیک خواهرم و شوهرش باشم.

سه اینکه ترس اینکه من هر شهری برم نمیتونم گم شم برم زیر زمین که . باز پیدام میکنه و اگه دنبالم اومد چی ؟

چهار اینکه تازه اینجا جا افتادم . اخه من چرا باید فرار کنم؟؟؟؟ و تا کی  ؟؟؟

خلاصه که اینم از پست جدید.

این وسط هفته بعد امتحان زبان دارم. و همین دیروز هم رفتم امتحان تئوری رانندگی دادم و قبول شدم.

دلم بی اندازه میخواد تموم شن این روزا. این ترس ها . تمام هفته پیش دنبال وکیل هم بودم برای جدایی. ولی نشد فعلا.

دوشنبه باید یه سازمان جدیدی برم و کمک بخوام .

برام دعا کن باشه ؟  بگو خدایا راه مینا رو روشن کن. قلبش رو اروم کن، عاقبتش رو خیر کن .

ساعت یه ربع به هشت شبه الان .باید برم دیگه .فکر شام و خواب کوروش رو بکنم. دارم یه کتاب صوتی هم ضبط میکنم .بنابراین الان خدافظ دوست ها. بوس به همتون

شنبه نوشت :)...
ما را در سایت شنبه نوشت :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbig-blogger1 بازدید : 68 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 17:16