شنبه نوشت :)

ساخت وبلاگ
عزیزکان من سلام. با عشق و دوستی زیاد نسبت به تک تکتون دارم این پست رو شروع میکنم. بی اندازه سپاسگزار حضور و نظراتتون که خیلی اوقات ذهنم رو به سمت روشنایی میبره هستم. خوب از چیزهایی که تعریف کردنشون رو جا انداختم بگم؟ اولیش اردوی مدرسه بود که اونهمه براش هیجان داشتیم. ما رسیدیم به شهر زیبای بِلَک پوول (Blackpool )  دیدن دریا و بو کشیدنش بی اندازه دل انگیز بود . از خیابون اصلی که میرفتی به سمت ساحل میرسیدی به یه راه پله ی خیلی بزرگ. پایین پله ها ساحل شنی بود و کمی که قدم میزدی پاهات موجها رو لمس میکردن و قلبت آرووم میگرفت. ما سه تا اتوبوس بودیم که یه معلم مدرسه توی اتوبوس ما بود. وقتی پیاده میشدیم گفت همگی ساعت پنج دم اتوبوس ها باشید وگرنه ما میریم .چون که اگه بیشتر بمونیم باید هزینه ی بیشتری از جیب مدرسه بدیم. ما هم همراه جمعیت به سمت ساحل رفتیم. یه مسیر پیاده روی پونزده دقیقه ای بود . نهایتا بیست سی خانواده رفتیم دم ساحل و باقی روی پله ها فقط تماشا میکردن و یک سری هم از همون اول رفتن توی شهر. شهری که پر بود از خانه ی بازی های سر پوشیده و مغازه های بستنی و شکلات و ابنبات و فیش اند چیپس . توی شهر میتونستی با کالسکه های پرنسسی طور که اسبها میکشیدنش گشت بزنی . و دو تا شهر بازی خیلی بزرگ سمت راست و چپ ساحل بود. خلاصه که ما رفتیم لب آب. پایی به اب زدیم و نیم ساعت نشد که کوروش گفت میخوام دراز بکشم. براش بساط پهن کردم و خودمم نشستم میوه بخورم و دریا رو تماشا کنم و موهای پسرمو نوازش کنم. ولی دریا خیلی شیطون و بلا تر از این بود که به ما این اجازه رو بده. شروع کرد جلو اومدن و اومدن. و من هر بار کوروشو بلند میکردم و ده قدم عقب تر پهن میکردیم بساطمون رو. من اونجا یه لایو هم رفتم شنبه نوشت :)...ادامه مطلب
ما را در سایت شنبه نوشت :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbig-blogger1 بازدید : 63 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 17:16

قشنگ جان ها سلام به روی ماه همه تون . اون روزی که من بتونم وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی رو تبدیل به یه روتین کنم که واقعا ازش لذتی که باید ببرم کی میرسه ؟؟؟ مستقیم برم سر اصل مطلب یا غیر مستقیم ؟؟؟ خوب خدا رو شکر که یه مدت قابل توجهی از اتفاق هایی که بعد از پست پیشین افتاد گذشته وگرنه الان باید باز مینشستیم دسته جمعی گریه میکردیم :( خوب من مشابه کاری که میخواستم بکنم رو کردم. یعنی تنها رفتم سر قراری که سیاوش قرار بود برای دیدن کوروش بیاد . طبیعتا اولش داغ کرد . بعدش براش توضیح دادم که بابا ما احتیاج داریم حرف بزنیم. و بعدش همینجور که روشو ازم برگردونده بود گفت گوش میدم و من شروع کردم به حرف زدن. تمام حرفم این بود که راه سختی که تو داری به لحاظ تجربه ی جدایی از عزیز زندگیت میگذرونی ، منم دارم میگذرونم . و میخوام اینو بدونی جدا شدن تمام ابزار باقی مونده برای بقا بود برام . دیگه توان کوچکترین رو به رویی و بحث و شنیدن فریاد و دیدن حال خودمون -خودم ، تو و کوروش - رو تو یه خونه نداشتم . نه که نمیخواستم چیزی درست شه .نه که میخواستم حال تو رو بگیرم. بلکه توانم همین قدر بود که ازت دور شم.هیچ کار دیگه ای نمیتونستم بکنم چون هم رنجیده بودم هم گم شده بودم هم عصبانی بودم . حالا هم تنها چیزی که میخوام اینه که بتونیم درمورد جدا شدنمون حرف بزنیم. دشمنی نکنیم. چون این کارها فرصت پدر مادری کردن برای کوروش رو از جفتمون میگیره. رفتار دوستانه رو مرهم زخم جدایی کنیم . به هم احترام بذاریم در این جهت که برای کوروش حضور امن و موثر داشته باشیم. خیلی زود شروع کرد جواب دادن و تمام حرفش این بود که دقیقا نیتت زمین زدن و اذیت کردن من بود. تو فقط میخواستی بیای یه کیس بهتر از من برای زندگی پیدا کنی حتما . شنبه نوشت :)...ادامه مطلب
ما را در سایت شنبه نوشت :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbig-blogger1 بازدید : 66 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 17:16

دوستای گل گلابم سلام. آقا عنوان چی میگه ؟ میفرماید که این آخرین پست این وبلاگه خوب؟؟؟ حدود شش سال و خرده ای هست که اینجا مینویسم . خیلی روزها و شبهای عجیبی رو اینجا پناه آوردم . ولی واقعیت اینه حالا دیگه اینجا برام یه جورایی وصل به زندگی گذشتمه . احساس میکنم حالا دیگه وقتشه مثل ترک زندگی قبلیم وبلاگی رو هم که بهش وصله ترک کنم . و عجیب اینه که اصلا ناراحت نیستم . نمیخوام خاطرات جدیدم قاطی خاطرات قبلیم بشن. مهم تر اینکه هر بار اینجا رو باز میکنم پیش میاد برم یه چیزی از قبلا ها بخونم و خودم رو ناراحت کنم . یه وبلاگ جدید خواهم زد . یه روزی ... برام آدرس وبلاگهاتون رو بذارید توی کامنت اگه میخواید ادرس جدیدم رو داشته باشید. یا برام آدرس ایمیل بذارید . یا برام آی دی اینستا بذارید اگه توی کلوز فرند اینستاگرامم نیستید . و لطفا اگه مدل زندگی منو نمیپسندید اصلا منو دنبال نکنید و وقتتون رو جاهای دیگه که با ارزشهاتون سازگاره بذارید. این درست نیست پیگیر من باشید هی بیاید کامنت هایی بذارید که اینهمه دور از دوستی و مهره . دوستتون دارم و امید که خیلی زود هم دیگه رو توی وبلاگ جدید پیدا کنیم و گپ و گفت های سازنده کنیم .یه روزی که مطمئن باشم میتونم خونه ی مجازی قشنگم رو درست مدیریت کنم ،به موقع بنویسم ، به موقع کامنتهاش رو تایید کنم و به موقع وبلاگهای دوستانم رو بخونم . تا اون روز خدا پناهتون . شنبه نوشت :)...ادامه مطلب
ما را در سایت شنبه نوشت :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbig-blogger1 بازدید : 64 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 17:16

مــــامـــان مینا گُــزارِش میکُنَـــــد! https://big-blogger.blog.ir/ فقــــط *عشق* میتواند پایانِ همه ی رنجها باشد! fa https://blog.ir/ //bayanbox.ir/view/2802265104614671712/Screenshot-2015-11-17-02-53-20-1.jpg مــــامـــان مینا گُــزارِش میکُنَـــــد! https://big-blogger.blog.ir/ Wed, 07 Sep 2022 02:43:19 +0430 The end https://big-blogger.blog.ir/1401/06/The-end <div style="direction:rtl"><p>دوستای گل گلابم سلام.</p> <p> </p> <p>آقا عنوان چی میگه ؟</p> <p> </p> <p>میفرماید که این آخرین پست این وبلاگه خوب؟؟؟</p> <p> </p> <p>حدود شش سال و خرده ای هست که اینجا مینویسم . خیلی روزها و شبهای عجیبی رو اینجا پناه آوردم .</p> <p>ولی واقعیت اینه حالا دیگه اینجا برام یه جورایی وصل به زندگی گذشتمه .</p> <p> </p> <p>احساس میکنم حالا دیگه وقتشه مثل ترک زندگی قبلیم وبلاگی رو هم که بهش وصله ترک کنم .</p> <p> </p> <p>و عجیب اینه که اصلا ناراحت نیستم .</p> <p> </p> <p>نمیخوام خاطرات جدیدم قاطی خاطرات قبلیم بشن.</p> <p>مهم تر اینکه هر بار اینجا رو باز میکنم پیش میاد برم یه چیزی از قبلا ها بخونم و خودم رو ناراحت کنم .</p> <p> </p> <p>یه وبلاگ جدید خواهم زد . یه روزی ...</p> <p> </p> <p>برام آدرس وبلاگهاتون رو بذارید توی کامنت اگه میخواید ادرس جدیدم رو داشته باشید.</p> <p>یا برام آدرس ایمیل بذارید شنبه نوشت :)...ادامه مطلب
ما را در سایت شنبه نوشت :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbig-blogger1 بازدید : 86 تاريخ : جمعه 15 مهر 1401 ساعت: 0:28

سلام سلام سلاااااممممممممم.... برید کنار که مینا بعد نود و بوقی اومد. جونم براتون بگه که الان اینجا حدودا دوازده شبه که من نشستم و در تلاشم طلسم این وبلاگ رو بالاخره بشکنم و یه دستی به سر و روش بکشم. دلم تنگه برای قدیم ها. چقدر وبلاگ خوب بود . من هنوز نمیتونم باور کنم از رونق افتاده باشه.همش به خودم میگم من دیر به دیر میرم ولی روال وبلاگ همون روال قدیمه و آب از آب تکون نخورده... یکی از بزرگترین پشیمونی های زندگیم میدونید چیه ؟ اینکه وبلاگ قبلی رو ترک کردم. همیشه با خودم میگم حیف اون رونق و اون دوستها ... واقعا حیف . هععععییی جونم براتون از اوضاع و احوالم بگه که بد نیستم. مثل قبل پر انرژی و پر از امید و ایمان نیستم ولی خوب بد نیستم، میگذرونم دیگه... گاهی با بی قراری ، گاهی با دلگرفتگی ، گاهی با صحبت کردن با خودم ، گاهی با دعوت خودم به صبر ، گاهی با زدن خودم به بی عاری... میگذرونم. تو این مدت با دوستهای دیگه هم آشنا شدم و حداقل سه بار مهمونی رفتم. خیلی بهم خوش گذشته. یعنی اگه با یکی آشنا شم که بچه ی هم سن کوروش داشته باشه دیگه کلی خوشحال میشم. احوالم با سیاوش یه کم بد بود این مدت.یه چند باری دعوا کردیم که الهی من بمیرم ولی یه بارش رو که غرق بحث باهاش بودم کوروش گویا گوش میداده. الان تو ذهنش مونده و وقتی بهش اشاره میکنه قلب من هزار پاره میشه... چرا اینجوری شد آخه ؟؟؟ خدایا کمکم کن کوروش عزیزم رو به سلامتی عبور بدم از این مرحله. خدایا کمکم کن بتونم از احساسات پسرم مواظبت کنم. کمک کن مامان خوبی باشم و سیاوش هم براش پدر خوبی بشه و بتونم با اعتماد کامل بچه رو بسپارم دستش گاهی که با هم یه وقت مفید بگذرونن. خبر جدید دیگه اینکه هفته ی پیش مساله منچستر رفتنم جور شد.بهم زنگ زدن گفتن ت شنبه نوشت :)...ادامه مطلب
ما را در سایت شنبه نوشت :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbig-blogger1 بازدید : 100 تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1401 ساعت: 1:04

بچه ها جونم سلام مدت اخیر یک مقدار شدیدی احوالم دچار بی‌ثباتی و غم شده بود. خیلی عجیبه حداقل دوازده روز مونده به پریودم علائم روحی و جسمی ام خودشون رو نشون دادند و دیگه با خاک یکسان شده بودم حالا از دیروز کمی بهترم ولی با این حال کاملا حس می کنم یک دوره‌ای داره میگذره که من توش به لحاظ روحی بالا نیستم. فقط سعیم اینه که تعادلم را نگه دارم . کورس مترجمیم کنسل شد و من یه روز کامل براش عزا گرفته بودم تا اینکه فکر کردم بابا این راهی که خودم ازش دور نمیشم شاید خدا این طور خواسته برام و به صلاحم باشه چون هیچ علاقه و عشق هم بهش نداشتم واقعاً و فقط برام یه گریزگاه به سمت گرفتن یک شغل آنلاین بود . ولی خوب بعد از مراسم عزاداری فکر کردم به جای وقت گذاشتن برای اونم میتونم به چیزهای دیگه فکر کنم. پول هم به وقتش میاد دیگه. الانم گرسنه نموندم که یه روز میام همینجا مینویسم که دارم خونه میخرم ،ماشینمو عوض می کنم، سرویس طلای مورد علاقه امو سفارش دادم ،برای سفر به یونان بلیط خریدم و رویاهام دارن دونه دونه محقق میشن. با سیاوش اصلا خوب نیستم یعنی نمیزاره که باشم انقدر رو مخم میره که حد نداره مائده گفته از این به بعد دیگه فقط حرفی که باهاش میزنی باید در مورد توافق طلاق باشه. پری روز کوروش رو برده بودیم بیرون. در حالی که پسر تو بغلش بود وسط خیابون شروع کرد با عصبانیت داد زدن.سر اینکه گفتم دوره ای با دوستام کله پاچه میپزیم و جمع میشیم یه طرف میخوریم. هر چی تو دهنش بود گفت یعنی .هر چی هم گفتم جلو کوروش جلو خودت رو بگیر انگار آب تو هاون کوبیدم.باز اون حس تنفری که تو روزهای همخونگی اینجا برام ایجاد شد رو تجربه کردم. بعدش باز خودم رو آروم کردم. من که میدونم اگه ایران بودم سیاوش حسرت دیدن کوروش رو به دلم شنبه نوشت :)...ادامه مطلب
ما را در سایت شنبه نوشت :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbig-blogger1 بازدید : 95 تاريخ : دوشنبه 16 خرداد 1401 ساعت: 1:04

بچه ها جونم سلااااااام و صد سلااام به روی ماه تکتکتون. بی اندازه دلتنگ اینجا بودم و بی اندازه خوشحالم که دوباره مینویسم و کیف میکنم. عید و سال نو به همتون مبارک باشه و الهی سال خوب وخفنی داشته باشید. من از پس یه حال خوب ، یه آرامش بعد از طوفان و حس یه کشتی شکسته ی به ساحل رسیده مینویسم . و همش حس میکنم لیاقتشو داشتم که باز روی این آرامش رو ببینم :) خیلی کلی اگه بخوام بگم سیاوش احوالش خیلی بهتره. میدونم که چند روزیه سر کار میره. ولی اینکه چه کاری و چند روز و کجا و چگونه نه خبرشو دارم نه بهم ربط داره در واقع.هنوز نمیتونیم یه ربع با هم حرف بزنیم و دعوامون نشه.هنوز هر ارتباطی بیشتر از اونچه مربوط به پسرمونه خون منو به جوش میاره.ولی باز همه ی همه ی تلاشم ادامه ی مسیر جداییمون بدون دشمنیه. از همه چیز مهمتر کوروش عزیزمه که خوب خدا رو شکر احوال و روحیه اش خیلی خوب شده. توی مهربون ترین ورژن خودشه و منم تا جایی که از دستم برمیاد برای شادیش همه کار میکنم.مشکلاتی که توی مدرسه در جریان بودن دیگه حل شدن و یه رضایت دو طرفه بین ما و مدرسه برقراره :) درمورد خودم هم همونطور که گفتم آرومم. توی سیاهی اون شنبه نوشت :)...ادامه مطلب
ما را در سایت شنبه نوشت :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbig-blogger1 بازدید : 92 تاريخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1401 ساعت: 18:32

دوشنبه روز بعد از نوشتن پست قبلیم بود و از وقتی چشمامو باز کردم تلاشم این بود ببینم چی بنظرم میرسه برای نوشتن تو وبلاگ که هم خوندنش لذتبخش باشه هم موتور نوشتن منو روشن کنه.اولین چیز بهار بی نظیر اینجا بود. یه خوبی و دلبری اینجا درختهاشه. ببین مثلا تو خیابون ها پر از درختهای گیلاس و سیب و یه چیز دیگه است که به نظرم از خانواده ی هلو اینا باید باشه. بعد خوب فکر کن ؟؟ اینکه هر طرف سر میگردونی یه درخت به شکوفه نشسته اصلا جگر آدم رو حال میاره.دیگه کوروش رو که گذاشتم مدرسه هوا هم که عالی بود و من زدم بیرون .رفتم یه کفش تابستونی و دو تا اورال خیلی خوشگل برا خودم خریدم .یه آبکش برای خونه و یه زیر انداز خفن برای پیک نیک رفتن.وای بچه ها من بال بال میزنم برای روزی که خونه داشته باشم برم براش یواش یواش خریدای حسابی بکنم. چه بشقابا و ظروف خوشگلی اینجا هست...دیگه رفتم کافه و یه چیزی هم خوردم و ظهر شده بود که برگشتم خونه و یه اپوینتمنت (دیدار فلان) با یه خانم ایرانی داشتم که به تازگی اومده تو قسمت اداری این ساختمونی که من توش زندگی میکنم کار میکنه و از وقتی فهمیده من ایرانی ام رفته پرونده ی منو بررسی شنبه نوشت :)...ادامه مطلب
ما را در سایت شنبه نوشت :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbig-blogger1 بازدید : 114 تاريخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1401 ساعت: 18:32

امروز نشستم یه پست نسبتا طولانی نوشتم اما چه کنم که در یه حرکت بسیار ناشیانه به ملکوت اعلا پیوندش دادم و دیگه اون لحظه نتونستم بشینم و دوباره بنویسمش.حالا دوباره گفتم بنویسمش.هر چند که تقریبا همه تون باید خواب باشید الان.چون حالا که من خزیدم توی تختم ساعت ایران حدود چهار صبحه! ولی خوب این باشه قاقالی لی  صبح شنبه تون‏ : از سیزده به در شروع میکنم کهروز دلگیری بود.توی مناسبتهای ایرانی یکی چهارشنبه سوریه و یکی سیزده به در که من هر کجا باشم دلم پیش بابامه.بابام که پایه ترینه و برف و سیل هم از آسمون بیاد همیشه این مراسم رو دوست داره به جا بیاره.راستش جدیدا دلتنگی بابا اذیتم میکنه.شاید به اینکه دیگه کسی رو بعنوان مرد کنارم ندارم که اون آغوش و محبت پدرانه رو درش جستجو و ازش دریافت کنم هم نامربوط نباشه.تا حالا نشده بود سیاوش کمر منو ناز کنه من نرم به کودکیم...به اون موقع که سرمو میذاشتم رو پای بابا و اون دستشو میکرد تو لباسم و پوست کمرمو با انگشتای مهربونش نوازش میکرد تا بخوابم. ‎‎‎‏‏دلم برای سیاوش هم تنگ میشه یه چند روزیه. میدونید من با تمام وجودم شهادت میدم که طلاق و جدایی از یه ازدواج شنبه نوشت :)...ادامه مطلب
ما را در سایت شنبه نوشت :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbig-blogger1 بازدید : 108 تاريخ : سه شنبه 6 ارديبهشت 1401 ساعت: 18:32

شنبه نوشت :)...
ما را در سایت شنبه نوشت :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbig-blogger1 بازدید : 103 تاريخ : شنبه 6 دی 1399 ساعت: 2:11